موقت

ساخت وبلاگ

از دو روز پیش که آمدم خانه و مامان را دیدم که بینی اش دارد آن طور خونریزی میکند تا همین حالا یک لحظه آرامش نداشته ام. با ادای خونسردی روی گردن و صورتش یخ گذاشتم و فشارش را گرفتم و حتی وقتی دیدم روی مانیتور نوشته 210 بازهم ادای خونسردی دراوردم و برایش قرص زیر زبانی گذاشتم و رفتیم بیمارستان و اصلا توی کار دکترش دخالت نکردم و کنار ایسنادم تا بینی اش را پک کنند و فقط یک قرص دیگر گذاشتم زیر زبانش و آب میوه دستش دادم تا دهانش از مزه ی خون پاک شود و باند های توی بینی اش مرا یاد کسی نیاندازد و بعد تا توانستم شوخی کردم و برگشتیم خانه و تمام خون های روی سرامیک و دستمال های خونی را پاک کرده ام باز فشار مامان را گرفتم و دیدم 170 است و همینطوری فشار بابا را گرفتم و دیدم 160 است و مامان هم به حرف هیچ کس گوش نکرد و طبق برنامه ریزی قبلی اش بخواهد برود یکی از شهر های اطراف تا خانواده یکی از فامیل ها را از عزا دربیاورد و هیچ رقمه راضی نشده باشد قرار را بهم بزند و باز به سه چهار نفری از مردهای خانواده تلفن کردم که بیایند مامان و بقیه خانم ها را ببرند و ولی جز یک نفر هیج کس نتوانست بیاید و تا آنها راهی شوند خودم برگشتم درمانگاه و آنجا مریض دیدم و مریض دیدم و مریض دیدم و داروهای مامان و یک دستگاه فشار سنج جدید خریدم و باز برگشته ام درمانگاه و ساعت 10 برگشتم خانه و فشار مامان و بابا باز همان بود که بود و قرص هایشان را دادم و تازه آن وقت رفتم خبرها را بخوانم و با آنها شوخی کنم که میبینم نمی توانم و حتی یک ذره هم با چیزی شوخی ندارم و از ترس اینکه فشار مامان باز برود بالا تا نصف شب خوابم نبرد. صبح هم رفتم روستا و ساعت 3 برگشتم خانه و تا کمی استراحت کردم و ناهار خوردم  که باز بروم بیرون، فشار مامان را اندازه میگیرم و ببینم بالاست و کاشف به عمل میآید که قرص اش را نخوره تا ببیند فشارش خودش پایین می آید یا نه و با زور دارو ها را داده ام بخورد و رفته ام بازار و یک سری کارهای عقب افتاده ی ضروری را انجام دادم و غروبی امدم خانه و باز شروع کرده ام خبرها را خواندن و به زور شوخی کردن با خبرهایی که اصلا خنده دار نیستند و باز قرص ها را به زور دادم بخورند چون فشار هایشان باز هم بالا بود و بعد رفته ام بخوابم و صبج بعد از یک خواب زهرماری مامان را فرستاده ام آزمایش بدهد و باز رفته ام روستا و باز ساعت 2 برگشته ام خانه و باز میبینم مامان قرصش را نخورده و فشارش بالاست و باز دو ساعت بعد برگشته ام درمانگاه و باز مریض دیده ام و مریض دیده ام و مریض دیده ام و باز رفتم برای مامان و بابا داروی جدید بگیرم و برگشتم خانه و میبینم دارند شیرینی های نیمه ی شعبان را بسته بندی میکنند و دست تنها هستند و رفتم کمکشان و یک چشمم به خبرهای توی تلگرام بوده و یک چشمم به شکلات های توی نایلون های کوچک و حتی نای حرف زدن هم نداشتم و آن وقت بابا که تازه از ستاد برگشته خانه به لکه ی خونی بزرگ روی فرش اشاره میکند و میگوید قرار بود این را بشوری که. و من باز خونسردی ام را حفظ کردم ولی خدا میداند که چقدر این دو روز دلم میخواسته گریه کنم. چقدرررر

در ستایش زندگی...
ما را در سایت در ستایش زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foaktreeb بازدید : 103 تاريخ : چهارشنبه 27 ارديبهشت 1396 ساعت: 13:03