Ask me question

ساخت وبلاگ
پاسخ:

خیلی چیزا  

کل بچگی ام رو زل میزدم به ننه.

روز قبل از ۱۰ دی ۹۳ زنگ میزدم به دایی بزرگه بهش می گفتم فردا نره کوه. میگفتم به دلم بد افتاده. میگفتم مطئنم اتفاق بدی می افته. میگفتم بخدا روی کوه ساکا برا ما هیچی نریدن. نرو. احتمالا ولی می رفت. میگفت اینا خرافاته.

 موقع سال تحویل امسال که زنگ زده بودیم به ساناز اینا که با بقیه خانواده جا فرگوسنی مونده بودن، عید رو تبریک بگیم، بهشون میگفتم برنامه ی بیرون رفتنشون رو کنسل کنن. التماسشون میکردم نرن. میگفتم که به دلم بد افتاده. میگفتم که توی جاده خاکی و روستایی فلان جا که دارین میرین برامون ریدن. ولی خب احتمالا اونا هم میگفتن: بیخیال آجیییی. میخوایم بریم صفا سیتی! تا شما برسید ما هم برگشتیم و ناهار دور همیم!

کل بچگی و نوجوونی ام رو زل میزدم به مامان و بابا و خواهر و برادرم. توی فکر هم نمیرفتم حتی.

توی خیلی چیزا به خودم سخت نمیگرفتم.

یک روز قبل از بدنیا اومدن یومونچه میرفتم تهران پیش شاخدار. نه سه روز بعدش.

عروسی نمیگرفتم.

اوووه خیلی لیست طولانی دارم

در ستایش زندگی...
ما را در سایت در ستایش زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foaktreeb بازدید : 46 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 16:27